یکی از روان شناسانی که در حوزه روان شناسی دین فعالیت داشته است می توان از ویکتور فرانکل نام برد. وی متولد سال 1905 در اتریش می باشد. ایشان پیرو مکتب اصالت وجود، هستی گرا و اگزیستانسیالیسم است که مکتب روان شناسی لوگوگرافی یا معنا درمانی که امروزه یکی از مکاتب مطرح روان شناسی جهان است را بنیان نهاد. وی معتقد بود اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی مرگ در یافتن معنا برای زندگی دانست.
فرانکل با ابتنا روان درمانی بر معنی درمانی هستی گرایانه، یکی از بزرگترین گام ها را در علم روان شناسی برداشته است. رهانیدن انسان از فرورفتگی صرف در چنگال غریزه و اجداد مادون انسانی و باور وجود او و معانی صرفا انسانی در وجود او از مهم ترین دستاوردهایی است که روان شناسی بدست آورده است.
بنابر اصول لوگوتراپی، تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسی ترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی او است. لذا معنا جویی بعنوان نیرویی متضاد با "لذت طلبی" فرویدی و "قدرت طلبی" آدلری، اولین پایه معنی درمانی بشمار می آید. از آنجا که "معنای بی پایان زندگی، رنج و محرومیت و مرگ را نیز فرا می گیرد، در واقع همین لحظات سخت است که ارزش درونی هر فرد را محک میزند." به عبارت دیگر، اگر زندگی دارای مفهومی باشد، رنج هم باید معنا داشته باشد و اساسا زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد، پس نباید رنج و مرگ را امری مذموم شمرد و برای از بین بردن آن تلاش کرد بلکه میبایست جایگاه واقعی هر یک را شناخت و آن را در جایگاه خود پذیرفت.
معنی جویی در وجود بشر نهفته است ولی آیا زندگی را معنایی هست؟ آیا می توان از معنی زندگی تعریف روشنی ارائه داد؟ واقع آن است که بر مبنای نظریه فرانکل، باور معنای زندگی"اشراقی" است که بر زندگی هر فردی می تابد و اگر فرد نسبت به آن هشیار باشد زندگیش را روشن خواهد کرد. کسی نمی تواند به زندگی دیگری معنا بخشد زیرا "معنای زندگی امری شخصی است نه عام، لذا هر انسانی باید خود بدنبال یافتن معنای زندگی خود باشد."
"بنابراین اساس ، انسان آن کس نیست که می پرسد "معنای زندگی" چیست، بلکه کسی است که این پرسش از او می شود."
مهم ترین اصل در روان شناسی هستی گرایی "وقوف انسان به خویشتن" خود است. این خودآگاهی و وقوف هردو ساحت وجودی او را فرا می گیرد و در سایه این هوشیاری به خود واقعی (actual) آنچه هست و فاصله ای که با خود حقیقی (آنچه باید و می تواند باشد) دارد در یک خودبرانگیختگی تلاش می کند تا با انتخاب روش هایی به "خود حقیقی" خود نزدیکتر شود و این یعنی معنا بخشیدن به زندگی که از مهم ترین دغدغه های انسان و روانشناسی اگزیستانسیالیسم است. به هر میزان که آدمی وقوف بیشتر و عمیق تری به ساحت های وجودی خود پیدا کند، به همان اندازه نیز دامنه اختیار او در گزینش راهکارهای مناسب و مفید افزایش می یابد، مسئولیت پذیری او بیشتر می شود و در نتیجه اضطراب وجودی او نیز در پذیرش این مسئولیت شدت می بابد.
تحقق معنای زندگی از سه راه ممکن است:
1-انجام کاری ارزشمند
کسب تجربه های والایی چون برخورد با شگفتی های طبیعت و فرهنگ و... و یا درک فردی دیگر، یعنی عشق ورزیدن به او
2-تحمل درد و رنج
میدانیم که بر مبنای اندیشه اگزیستانسیالیستی، پدیده عشق(Love) و پدیده رنج (Suffering) هر دو پدیده هایی خاص انسان هستند.
عشق امری شهودی است و همواره با کسی یا چیزی بی همتا و ویژه سروکار دارد. از اعماق ناهوشیار روحانی ریشه می گیرد و تنها راهی است که ازطریق آن می توان به اعماق وجودی انسانی دیگر دست یافت.
رنج نیز گرچه گریز ناپذیر است و "از سر جبر به سراغ انسان می آید" درمان ناپذیر است و در زندگی بشر قابل ریشه کن شدن نیست ولی از مهم ترین مسائل و دغدغه های آدمی است. در واقع رنج از پایان علم آغاز می شود زیرا یا علی الاصول علم را توانایی حل آن نیست(مثل مرگ) و یا امکانات فعلی فناوری قدرت چاره اندیشی ندارد (مثل برخی از بیماری ها مثل سرطان) این سخن بدان معناست که رنج، سرنوشت آدمی و همزاد و همراه اوست که گریز و گزیری از آن نیست. خداوند متعال در قرآن کریم تصریح دارد"لقد خلقنا الانسان فی کبد" (همانا نوع انسان را در رنج و مشقت آفریدیم.)
درحالیکه اگر آدمی بداند چرا و برای چه رنج می کشد و پاسخی واقعی به شرایط موجود بدهد به سمت "عمیق ترین و ژرف ترین معنای زندگی و برترین ارزش ها رهنمون می شود." در این حالت نه تنها رنج آزاردهنده نیست بلکه وسیله ای است برای هدایت به سمت کمال معنوی و در واقع همین لحظات سخت است که ارزش درونی هر فرد را محک میزند و وقتی"رنج بردن فرصت های پنهانی و نادر برای دست یابی به کمال دارد" یعنی نه تنها مذموم نیست بلکه آثار مثبت بسیاری نیز دارد. به دیگر سخن می توان گفت بر مبنای نظر فرانکل هر شری در نظام کل عالم، خیری در خود نهفته دارد. در حقیقت دوگونه پاسخی که به رنج داده می شود، بستگی به تلقی فرد از زندگی و محیط پیرامون او دارد. چگونگی برخورد آدمی هنگام رنج بردن هم به آن معنا می دهد و هم این معنای رنج، معنای زندگی وی را عوض می کند. اگر آدمی خود را در زندگی هدفمند ببیند، صاحب کرامت و حرمت در زندگی می گردد و لذا در رویارویی با تاثیرات محیط همواره آزادی معنوی خود را حفظ می کند و حق گزینش عمل را از دست نمی دهد.
شخصی که خود را اسیر عوامل و شرایط محیطی اعم از زیستی، روان شناسی یا جامعه شناسی آن هم به صورت تصادفی می انگارد قهرا از آزادی خود بر گزینش شیوه مواجهه با رنج چشم پوشیده و همواره خود را در تنگنا و فشار می بیند و هر امری برای او آزاردهنده تلقی می شود. نه در شادی ها و خوشی ها حفظ تعادل می کند و نه در سختی ها تاب مقاومت دارد. در شادمانی ها غرق در خرسندی گشته، به زمین و زمان، مباهات و فخر می فروشد، در رنج ها و ناکامی ها از جهان و جهانیان قطع امید کرده به یاس و نا امیدی می گراید. حال آنکه این فراز و نشیب این بالا و پایین شدن ها همه برای آن است که به هیچ کدام دل نبازی که هر دو گذرایند:" لکی لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم"(تا هرگز بر آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه به شما می رسد دلشاد(مغرور) نگردید.) پاسخ هستی گرایی"تکیه بر زمان حال است هر چند گذرا باشد" زیرا آنچه در زندگی واقعا از کف می رود امکانات و توانایی هاست. معنی درمانی، با عطف توجه به گذرایی هستی و وجود انسانی، بجای بدبینی و انزوا، انسان را به تلاش و فعالیت فرا می خواند. بدبین کسی است که هرروز با ترس و اندوه به تقویم خود چشم دوخته، برگی از آن را جدا می کند و با جداکردن هر برگ به پایان رسیدن تدریجی تقویم را انتظار می کشد. اما فردی که به زندگی از دیدگاه فعالانه می نگرد، نه تنها برگ های کنده شده تقویم زندگی را دور نمی ریزد بلکه بر پشت هر یک از آن ها یادداشت مهمی نیز می نگارد تا بتدریج تقویم زندگی اش از "ناشده ها" و "ناکرده ها" به "شده ها"و "کرده ها" تبدیل شود.
پس او نقش خود را در زندگی فعالانه ایفا کرده و از عمر پشت سر گذاشته خود شادمان است. بنابراین چنین گذشته ای نمی تواند موجب غبطه ها و رشک ها باشد. از اساسی ترین رنج های آدمی، مرگ و جاودانگی است زیرا در جریان زندگی همواره خود را در حال گذر میان دو عدم -گذشته ای که از دست رفته و آینده ای که هنوز نیامده است- حس می کند"و تنها چیزی که برایش وجود دارد "لحظه" زمان "حال" است. آخرین فرآیند در جریان حیات مرگ است. در مرگ که در برگیرنده همه حوادث و جریانات گذشته فرد است جسم و فکر (روح) از دسترس فرد بیرون رفته و تغییر ناپذیر می گردد. همانگونه که انسان با نهادن خیری در گذشته آن را واقعیت بخشیده از خطر گذرا بودن می رهاند. همانطور هم در لحظه مرگ خود را به واقعیت مبدل می کند و به ابدیت می پیوندد. پس تولد و آغاز حیات به معنای واقعیت یافتن نیست بلکه مرگ چنین امری را تحقق می بخشد. چرا که"خویشتن انسان یک "بودن" نیست بلکه یک "شدن" است و این "شدن" هنگامی کامل می شود که زندگی به کمال یا "مرگ" آراسته گردد." گویی که مرگ آخرین مرز "حال" برای پیوستن به ابدیت است. زیرا گرچه مهر پایانی است بر همه استعدادها و توانایی ها، در عین حال سند معتبری است برای جاودانه شدن آدمی و در واقع" در لحظه مرگ است که آدمی "خویشتن" خود را خلق می کند." و با پیوستن به ابدیت باقی می شود.
3-آزادی
آزادی یکی از اساسی ترین پدیدارهای انسان است که نشانگر " توانایی های آدمی برای جدا کردن خویشتن او از خود است." یعنی آدمی می تواند فارغ از قید و بند شرایط در برابر مسائل و موانعی که با آن ها مواجه می شود، اتخاذ موضع کند و در واقع تصمیم بگیرد که تسلیم شود تا شرایط سرنوشتش را تعیین کنند یا ایستادگی نماید و بر آن ها غلبه یابد تا پا به بعد انسانی بگذارد.
از آنجا که فرانکل در روان درمانی خود همواره بر"معنا جویی" تاکید دارد، دین را نیز در همین راستا تعریف می کند: "دین تکاپوی بشر برای یافتن معنایی غایی یا نهایی در زندگی است."
یعنی رفتن به سمت دین برخاسته از درون فرد است و او بسوی انتخاب دین حرکت می کند نه اینکه چیزی او را به این امر وا داشته باشد. به بیان دیگر دین باوری نه تنها از سر جبر نیست که در این صورت"دین پنداری واهی می گردد" بلکه در نهایت آزادی و از سر مسئولیت پذیری است و این در مورد همه انسان ها صادق است زیرا "یک احساس مذهبی عمیق و ریشه دار در اعماق ضمیر ناهشیار (یا شعور باطن) همه انسان ها وجود دارد."
بنابراین احساسات دینی اموری عارضی و تحمیل شده از بیرون نیست بلکه ریشه در ناهوشیار روحانی ما دارد و این بدان معنی است که بر اساس برداشت خاصی از نظریه فطرت می توان گفت احساسات دینی از نظرگاه فرانکل، فطریند. یعنی دین داری امری ثانوی نیست که طی فرآیندی خاص حاصل شده باشد بلکه نهاد آن در درون آدمی ریشه دارد.
نگرش فرانکل به تعارض احتمالی بین علم و دین برگرفته از یک باور کلی است به این مضمون که در اغلب زمینه هایی که ایهام تناقض و تعارض میان علم و دین ایجاد شده است مرور زمان ثابت کرده که چنین تناقضی هرگز وجود خارجی و واقعی نداشته است زیرا که همگامی عملی آن دو به اثبات رسیده است و در واقع هیچ تناقضی یا تنافری در کار نیست لذا هیچگاه نباید از تعارض ظاهری هراسید و همواره (آزادی پژوهش های علمی باید این خطر را که یافته هایش ممکن است مخالف و متضاد با باورها و اعتقادات دینی باشد، بپذیرد زیرا هر یک از علوم مقطعی از واقعیت را نمایش می دهند و این تناقضات ظاهری، واقعیت را نقض نمی کند و قبول یکی مستلزم نفی دیگری نیست.)
منابع:
صدیقه ذاکر، ژورنال قبسات، 1377 شماره های 8و9
فرانکل ویکتور، انسان در جستجوی معنا، ترجمه دکتر نهضت فرنودی، مهین میلانی، تهران انتشارات درسا